یادش بخیر نازلی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 226
بازدید ماه : 217
بازدید کل : 39668
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : mozhgan

یادش بخیر نازلی!خوب یادم هست که تا چند روز هرکس من یا ننه جان را میدید از چون و چرا یماجرا میپرسید. بزعکس من ننه جان با آب و تاب ماجرا را تعریف میکرد. من فقط حوصله کردم برای گلنسا همه ی قضیه را توضیح بدهم. بعد مبهوت گفتراست میگی؟ نگفت سرش رو شکستی؟) چشمانم توی چشمانش ثابت ماند و گفتمنه... نگفت... و نمیدنم چرا...) و رفتم توی فکر. گلنسا پارچ آب را گذاشت روی زمین. عادتمان بود که در طول راه پارچ هارا روی زمین میگذاشتیم حرف میزدیم / خستگی در میکردیم. آنگاه دوباره پارچها را برمیداشتیم و به راه ادامه میدادیم. گلنسا مثل همیشه خوشبین بود.
_شاید فهمیده کار زشتی کرده و پشیمون شده..)*
_شایــــــــــــــــد!)
هنوز داشتیم متفکرانه زمین را نگاه میکردیم که سر و کله ی آنوش و دو همراهش پیدا شد. گلنسا غافلگیر شد و زود رنگ باخت. بر عکس او من صاف ایستاده بودم و نگاههشان میکردم. چون دیدم هنوز زخمناک نگاهم میکند با لحن بدی گفتممگه بابات نگفت از خونه پا بیرون نذاری؟؟؟؟)
گوشه ی لبش را ورچید و با لحن نیشداری گفتحقت بود چشاتو در میاورد...) زبانم را در آوردم و گفتماینکارو نکردی چون پدرت جرات نداشت چشای منو در بیاره... ترسیدی ازت انتقام بگیرم...)
پوزخندی زد و گفتببینین... فکر کرده از یه دختر ترسیدم... اونم یه دختر مردنی لاغر مثل این...) دو همراهش خندیدند. گلنسا گفتبیا بریم تا شر درست نکردی...)
گفتمبرو کنـار. باز داری اون رومو بالا میاری...)
با خونسردی گفتدوست دارم بالا بیارم...)
به سرعت محتوای یکی از آب ها را روی سرش خالی کردم. چشمان میشی اش انگار میخواست از کاسه بزنه بیزون. دو همراهش خواستند مداخله کنند که با اشاره ی ابرو به آنها گفت که دخالت نکنند. فاتحانه نگاهش کردم و لبخند زدم... کفرش را در آوردم. بی آنکه داد و بیداد راه بیندازد خیلی آرام و خونسرد گوشه ی دامن چیندارم را جر داد و به تماشایم ایستاد. نگاهی ناراحت و حیران به دامن پاره شده ام انداختم و بی آنکه بخواهم زدم زیر گریه. او با صدای بلند خندید. _یادت باشه من پسر اربابم... یعنی ارباب آینده... پس باید یایدبگیری که با من چجوری برخورد کنی... من گوشه ی دامنتو به همه ی پسرا ی اینجا نشون میدم و آبروتو میبرم. اگه نمیخوای پاهام و ببوس و ازم التماس کن تا ببینم چی میشه... )
گلنسا آمد و گفتترخدا ولش کنید. ساره اینجا مهمونه... )
آنوش با دست به سینه ی گلنسا کوبید و او را نقش بر زمین کرد.
_حاضرم بمیرم ولی به بچه کفتاری مثل تو التماس نمیکنم...)
دور لبانش را تر کرد و موذیانه به گوشه ی دامنم نگاه کرد . من خودم را جمع و جور کردم. به سمتم آمد و دندانهایش را بر هم فشرد.
_منم این رو لب چشمه به درخت توت آویزون میکنم تا همه ببیننش...و تو.... خجالت و خجالت.هه.هه.هه.هه.)
_هر غلطی که خواستی بکن.) من و گلنسا راه افتادیم..
_آهای... فک کردی این کارو نمیکنم؟ حالا بهت ثابت میکنم... )
منو گلنسا بی توجه به راهمان ادامه دادیم...
گلنسا گفتبه ننه جان میگیم افتادی که یک پارچ آب از دستت افتاد و گوشه ی دامنت به درخت توت گیر کرد. )
لبخند محوی زدم وگفتماوهوم. خوبه. فکر میکنی آنوش اینکارو بکنه؟)
هیچ نگفت.
ننه جان که پارچ را خالی دید دروغ را باور کرد.
آن روز را تا شب به این فکر کردم که آنوش اینکار را میکند یا نه...
_ساره... ساره.... خبر خوب...)
_چیه گلنسا؟)
_صبح با مامانم رفتیم سر چمه. همه جارا گشتم. گوشه ی دامنت نبود... من دیشب تا صبح دعا کردم که دلش به رحم بیاد.. خدا صدامو شنید...)
_همیشه خوش خبر باشی...)
_ننه جان تو دلت واسه مامان تنگ نشده؟)
_چرا تنگ شده.)
_دایی جانت پیغام داد اگه غریبی بیاد دنبالت.)
_نه.. هنوز یک ماه مونده)
_تو تا هر وقت که خواستی میتونی اینجا بمونی...من که از خدامه.)
گلنسا صدایم زد. به طرفش دویدمچیه؟)
_یه عالمه کار ریخته رو سرم. نمیتونم بیام بازی. بابام مامانو برده شهر.)
_خوب میام کمک.)
تا خواست مخالفت کنه پریدم پایین و رفتم خونشون. جارو را برداشتم و همه جارا جارو کشیدم.
کارم که تمام شد از ننه جان اجازه گرفتم تا به همراه گلنسا به چشمه بروم تا ظرفها را بشوییم. او ابتدا مخالفت کرد. اما مثل همیشه تسلیم خواسته ی من شد.
پایین چشمه نشستیم کسی نبود. همین که رسیدیم همه جار ا گشت زدیم ولی خبری از دامن من نبود.
نفس راحتی کشیدم و شروع کردیم به ظرف شستن و حرف زدن. حرفهایمان بیشتر حول هم سن و سالان خودمان بود. مثلا اینکه راحله نامزد پسرعمویش شده. گلچین سل گرفته و از خانه بیرون نمیاید. یا فلان پسر دیروز فلان دختر رو میپایید.
_میدونی ساره؟)
_چند بار بگم؟ ساره نه سارا...)
_خیلی خوب. سارا. شهربانو رو میشناسی؟ اگه گفتی وقتی عروس شد چند سالش بود...)
_فقط یه بار پارسال سر چشمه دیدمش.)
_شهربانو نه سالش بود که زن پسرداییش شد.)
_خوب که چی؟)
_شب عروسی توی اتاق حجله از بس ترسیده بود جاش رو خیس کرد. پسرداییشم عصبانی شد و با اردنگی انداختش بیرون.)
خندیدم. خوب حقش بود.
_تازه فرداییش به زور نیشگون و تهدید بردنش توی اتاق حجله که با خودش سوزن برد. کسایی که پشت در منتظر بودند رفتند تو و دیدند که بعععععععععععععععععله...)
حرفش تمام نشده بود که سنگی خورد فرق سرم. کسی را ندیدیم. دومین سنگ خورد وسط کمر گلنسا. به درختی که از پشتش سنگ پرتاب میشد نزدیک شدم.
_خودتو نشون بده نامرد حرومزاده.)
صدای گریه ی گلنسا که بلند شد به طرفش دویدم. پیشانی اش بالا آمدهخ بود.
یک نفر از پشت درخت توت به سمتی دوید.
اولین مظنونی که به ذهنم رسید آنوش بود. با شنیدن صدای چند زن و بچه به خودمان آمدیم.
_تو مطمئنی آنوش بود؟)
_آره. کسی جز آنوش از ما کینه نداره که...)
همانروز ظهر با گلنسا و بچه های دیگر به بالای تپه رفتیم. بازی که تمام شد از بچه ها جدا شدیم و داشتیم برمیگشتیم که آنوش و یعقوب و مراد را دیدیم. گلنسا که دستهای مشت شده ام را دید زیر لب گفتچیکار میکنی؟)
آرام و خونسرد گفتمنترس دختر...)
از مقابل ما که رد میشدند با صدای بلند گفتمسگها عادت دارن غروب که شد واق واق کنند و بیفتند به جون مردم.)
تندی نگاهم کرد و به همراهانش گفتمگسا هم از خوردن پشگل زیادی مستند و وز وز زیادی میکنن!)
_مگسا به چیز نجس میرسن مست میشن...)
نزدیک آمد و دستهایش را به کمرش زد و در حالی که لحن مرا تقلید میکرد گفتا.. واه... راست میگی خواهر؟ ووش!)
مراد و یعقوب از خنده رودهبر شدند. از خشم چانه ام میلرزید. گفتوز وز نکن که غورباقه ها حوس خوردنت رو میکنن کوچولو.)
روز بعد جریان پرتاب سنگ دوباره تکرار شد. گلنسا میگفتنچ... آنوش جرات داره و خودشو نشون میده....)
روزهای خاطه انگیز میامد و میرفت... ننه جان با حضور من شاداب بود. با پیراهن خودش که برای شب بله برونش بود یک لباس برای تو دوخته بود.
_حالا بپوشان ببین اندازه ی نازی هست یا نه.)
_ننه جان اسمش نازلیه. نه نازی. وای خیلی خوشگل. رنگ آبی مخملیش به چشماش میاد. خوشبهحال نازلی... ممنونم ننه جان)

__________________

یادش بخیر نازلی! دایی جان که آمد دنبالم ننه جام کلی گریه کرد. گلنسا هم گریه میکرد. من هم از این که سرزمین مادری ام را ترک میکنم ناراحت بودم. اما چه کنم نازلی... تو که بهتر میدانی... دلم هوای مادرم را کرده بود. دلم میخواست مادر را ببینم. صورت ننه جان را بوسیدم و گفتم:غصه نخور بازم اینجا میام.
ننه جان میان گریه خندید و گفت:دعا میکنم عمری باقی باشه تا ببینمت دختر گلم.
دایی هر چقدر اسرار کرد که ننه جان چندروزی با ما بیاید نه جان قبول نکرد و گفت که باید برود دشت. آن زمانها اسکان زمستانی را دشت میگفتند. با گلنسا که خداحافظی میکردم مادرش به من یک بقچه نان داد و با مهربانی گفت:میدونم هم تو هم نادیا این نان ها را دوست دارید. به مادرت سلام مرا برسان...
حرف مادرم که در میان آمد اشک بر دیدیه آوردم. دایی جان مقداری پول به ننه جان داد و چون با مخالفت او روبرو شد برای اینکه دلخور نشود گفت:گردنبند را فروختم.
البته دایی جمال آن گردنبند را نفروخته بود.
سر دوراهی گلنسا ما را رها کرد و برگشت.
سر دوراهی به انتظار وسیله ی حرکتی بودیم که اتومبیل ارباب را دیدیم. دایی جمال خوشحال گفت:خدایا ممنون. اتومبیلی آمد سارا. نگاه کن.
گفتم:زیاد خوشحال نباش. این اتومبیل اربابه. همونی که بابامو کشته... دایی جمال یخ کرد. چسبید روی زمین.
اتومبیل از کنارمان گذشت. یک جیپ کوهستانی بود که مانند آهویی به پرواز در آمد. کسی از داخل اتومبیل خیره نگاهم میکرد. با وجودی که سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان دهم نتوانستم. نگاه خییره از آنِ آنوش بود.
پس از یک ساعت اسبی به ما نزدیک شد. در حالی که خاطراتم را با خودم مرور میکردم فکر کردم چه تعطیلات خوبی بود. من روی اسب چرت زده بودم.
ظهر روز بعد که به خانه رسیدیم من و دایی جمال وامانده پهن شدیم کف خانه .
زندایی برایمان یک لیوان خاکشیر درست کرد. نادیا از خوشحالی روی پایش بند نبود. میخواست در همان لحظه همه چیز را برایش تعریف کنم. داییی جمال گفت:عزیز بابا سارا خسته شده. باید استراحت کنه. حرفاتون رو بذارین واسه شب.
نادیا هم تو را که در آغوش من به خواب رفته بودی در آغوش کشید و گفت:پس تا تو استراحت میکنی من با خوشگل خانم بازی میکنم. من سر خسته ام را گذاشتم روی بالش و تا روز بعد بیدار نشدم.
ماه شهریور رو به پایان بود و من انتظار خسته ام کرده بود. دلم بیتاب مارد بود.
_:زندایی جان مادر برای دیدینم نیامده؟
زندایی سوری انگار برای جواب دادن طفره میرفت و حرف توی حرف میاورد.
_:نادیا چرا لباست اینقدر کثیفه؟
_:خوب افتادم آخه...
_:بمیری من راحت بشم... آخه من چقدر رخت بشورم؟)
_:زندایی گفتم مادرم...
_:آخه من چه گناهی کردم که من و سینجین میکنی؟ بچه که اینجوری نمیشه...
اشکانم به آرامی یکی یکی سرازیر میشدند.
_:دختر جان ببخش. دست خودم نیست. این بچه شکمم رو لقدمال میکنه. منم از درد نمیدونم دارم چیکار میکنم.
یک هفته پس از بازگشت من نادیا تمام خاطرات را با جزئیات ریزش میدانست. دوباره دلم بیتاب مادر شد. میدانستم زندایی از دایی جمتال دلنازکتر است. یک روز راضی شد تا راهی پیش پایم بگذارد.
_:ببین سارا خدا گواهه که من چقدر دلم میخواد که تو مامانتو ببینی . ولی عزیز زندایی این کار اونقدری که تو فکر میکنی آسون نیست. آقا خلیل دیدار ما و به خصوص تو رو برای مادرت غدغن کرده. ناراحتی من را که دید گفت:(اخم نکن سارام. به روی چشمم. ترتیبی میده که هم رو ببینید...
و من خندیدم.
روز بعد زندایی پس از رفتن دایی جمال به سر کار مرا با خودش همراه کرد. پشت سر هم به من تذکر میداد.
مبادا حرفی بززنی که دل مادرت بسوزه. مبادا اسرار کنی بیشتر بمونی........
آنقدر گفت و گفت تا من بعضی از تذکر هار ا از یاد بردم.
خودش گوشه ی دیوار ایستاد و به من اشاره کرد که در بزنم. من هم خیلی آرام به در زدم. در نیمه باز شد. مادر سرش را از در بیرون آورد. دو جفت چشم زاغ به گود نشسته را دیدیم و چهره ای لاغر و تکیده با نگاهی عروسکی. سلام کردم. انگار نشنید.
_:از اینجا برو. نمخوام ببینمت.
ماتم برد و نگاهخم را به صوتش پاشیدم. با لحن سرد و بیمهری گفت:نشنیدی چی گفتم؟ من دیگه مامانت نیستم. فهمیدی؟
به پاهایش افتادم.(نه. شوخی میکنی. تو مادر منی. مادر خوب من...
مادر میخواست در را ببندد که سرم را گذاشتم لای در و اشکریزان گفتم:مادر من تو را میخوام.
مادر از من رو برگرداند و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:از اینجا برو... نمیخوام ببینمت. برو. برو.......
زندایی دستهایم را گرقته بود و سعی داشت مرا از در جدا کند. اما من هر لحظه زورم زیادتر میشد. رهگذران اشک میریختند و رد میشدند و سر در گوش هم چیزی میگفتند. من حتی به سر و صورت زندایی هم چنگ می انداختم و از رهگذران التماس میکردم که بگذارند من مادرم را ببینم. .
زخم خورده و دلشکسته به راه خانه باز میگشتیم. زندایی بلند بلند میگفت تا همه بشنوند.
_:زندایی جان فردا آن لباس را برایت میخرم. گریه نکن. قباحت داره واسه لباس که آدم گریه نمیکنه...
دستم هنوز توی دست زندایی بود و او مرا با خودش میکشید.
نادیا از صدای گریه ی من به وسط کوچه آمد و ما را تا خانه همراهی کرد.
_:مامان چی شد؟> سارا عمه جان رو ندید؟)
_:آروم ورپریده. میخوای کل اهالی کوچه خبردار شن
نادیا سرش را در شانه اش فرو برد. آن روز تا شب گریه کردم.
زندایی سعی داشت غضیه را جور دیگری تدبیر کند... میخواست دلداری ام بدهد.
_:ببین سارا جان مادرت حتما صلاحت را میخواد. لابد به خیر تو نبوده که مادرت ترجیح داده دوری تو رو تمل کنه.
من ناله میکشیدم. چشمانم را بر هم گذاشتم و تصویر آن دیدار وحشتناک را مرور کردم. تا شب که دایی جمال بیاید تصویر را شاید هزار بار در ذهن آوردخم و اشک ریختم.
نمیدانم زندایی با چه دل و جراتی همه چیز را برای دایی جمال شرح داد. دایی جمال لب به شام نزد. معلوم بود از این صلاح اندیشی چقدر ناراحت است.
دایی جمال به طرف من آمد که هنوز از گوشه ی دیوار جنب نخورده بودم. با مهر گفت:دایی جون هیچ میدونی دوباره اشتباه کردی؟ اگه دلت واسه مامانت تنگ شده بود به من میگفتی تا با آقا خلیل صلاح و مشورت کنم و ترتیبی بدم که مامانتو ببینی.
صدای دایی جان به قدری آرام و دلنشین بود که مرا به رویا برد. جایی که من و مادرم بدون هیچ مرز و دیواری میرفتیم و میخندیدیم. سکوت را شگستم:مادرم دوستم ندارد. مادرم منو نمیخواد. مادرم گفت که مادرم نیسست.
دایی جمال هم به گریه افتاد. دو دستش را روی صورتم گذاشت و هر دو از پشت پرده ی اشک به هم نگاه کردیم. سپس مرا در آغوش کشید و در میان گریه گفت:(این طور نیست سارای من. مادرت بی یاد تو زنده نیست. برای تمو نفس میکشه...
_:من هم همین فکر رو میکردم که تا ال؛آن زنده موندم. ولی... ولی... وقتی درو بست فهمیدم هر چی که فکر میکرئم اشتباه بود.
دایی جمال و زندایی سوری تا پاسی از شب همراه من عزاداری کردند... من دیگر گریه نمیکردم. به حرفهای دایی جمال فکر میکردم...
_:سارا کجا؟ ساکت رو چرا بستی؟)

__________________

_:(میخوام برم. دیگه نمیتونم اینجا بمونم. )
دایی جمال مثل گچ سفید شده بود. با لکنت گفت:(آخه کجا؟)
زندایی سوری روی زمین زانو زد و گفت:(میرم؟ به همین سادگی؟ تو واسه ما مثل نادیایی. آخه کجا رو داری که بری؟)
_:(ننه ناز خاتون گفت که میتونم واسه همیشه پیشش باشم. )
من هم از گریه هایشان به گریه افتادم:(تقصیر من نیست ... من برای مادر به اینجا برگشتم. سکوت ده رو دوست دارم. اونجا سرزمین مادری من هست... وقتی مادر منو نمیخواد بهتره که ازش دور باشم... تا دیگه منو نبینه...)
دایی جمال هاج و واج نگاهم کرد. زندایی فین بلندی کشید.
_:نمیذاریم بری... همین که گفتم...)
نادیا حرفهای پدرش را قیچی کرد و گفت:(من و سارا مثل دو تا خواهریم. من میخوام سارا پیش من بمونه. ولی پدر جان... آه.... پدرم سارا باید بره جایی که متعلق به اونجاست. سارا اینجا پیش ما خوشبخت نیست. این که ما سارا رو نگه داریم ظلمه... من بیشتر از همه به سارا وابستم ولی... ولی......) جمله اش را تمام نکرده با صدای بلند زد زیر گریه.
_:سارا دلم برات تنگ مشه. اگه از ارباب انتقام گرفتی بر میگردی پیش ما؟)
دایی جمال نگذاشت پاسخ دهم. با صدای بلند و رسا گفت:(اگه میخوای بری برو. ولی هر وقت که خواستی منو نادیا و زندایی آغوشمان برای تو بازه. برگری...)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ
پیراهنم که گلهای آبی داشت را به نادیا یادگاری دادم.
میرفتم و خاطرات کودکی ام را مرور میکردم و گریه میکردم. آه. کاش پدرم نمیرفت....
یادش بخیر نازلی! ننه نازخاتون با دیدن دوباره ی من کلی ذوق کرد. وقتی فهمید قرار است برای همیشه پیشش بمانم احساساتی شدو اشک شوق به دیده آورد. دایی جمال با دلگیری و خستگی زیاد دوزانو پیشم نشست و در چشمانم نگاه کرد.
_:عزیز دل دایی به من بگو پشیمون نیستس که؟)
سوال دایی جمال باعث شد تا باری دیگر به پیرامونم نگاه کنم. کوچه های تنگ و باریک با کله چو هایی که با سیم خاردار جدا شده بودند. بچه ها با لباس های وصله دار در حال رفت و آمد بودند. توی کوچه پر از فضولات گاو و گوسفند بود و بوی وحشتناکی میداد.
اما شهر... کوچه های... شهر ... مادر من که... شهر... نادیا که... شهر ... فقط و فقط دلتنگی و دوری و ... نه... نه... همینجا.. همینجا با تمام سادگیش قشنگه... اینجا دروغ نیست. اینجا مادر ها دوباره عروس نمیشوند...
_:من اینجا رو دوست دارم دایی جون. من همینجا میمونم.)
زیر چشمی نگتاهم میکرد.
_:(دلمون واسه شیطونیهات تنگ میشه. دلمون واست تنگ میشه.)
ننه جان آب را که پشت دایی جمال ریخت یادم آمد که یادم رفت که بگویم......
_:دایی جان... لطفا به مامان نگید چون ازش ناراحتم اومدم اینجا. بذارید از من یاد خوبی تو ذهنش باشه.)
تا آن موقع خانه ی تابستانی ننه جان را ندیده بودم.
کله چوی ننه جان از همه ی کله چو ها کوچکتر بود. یک ایوان داشت و دو اتاق. بعد ننه جان خانه ی گلنسا را هم به من نشان داد که فقط چند خانه با ما فاصله داشت.
رفتم پیس گلنسا. گلنسا از خوشحالی جیغ بلندی کشید و همه ی اعضای خانواده با جیغ او به بیرون آمدند. مادر گلنسا میگفت اگر او هم جای گلنسا بو.د جیغ میکشید.
آن روز همه ی بچه هایی که با اآنها پای چشمه بازی میکردیم آمدند و خانه هاشان را به من نشان دادند.
خدیجه گفت:اون یکی خونه ی مائه. اینم خونه ی عمته...)
با تعجب نگاهش کردم. عمه؟ من که عمه نداشتم.
گلنسا آرام توی گوشم گفت بیچاره عمه سلیمت هر روز از شوهرش کتک میخوره.)
_ننه جان من عمه هم داشتم و نمیدونستم؟)
_عمت؟ دیدیش؟)
_بله. بیچاره چه شوهری ام داره ها...)
_(نه. تازه میدیدم منو که نمیشناخت...)
ننه جان ساکت شد. رفتم بیرون. توی کوچه چند زن با دیدن من با کنجکاوی حالم را پرسیدند.
_این دختر را میشناسی؟ دخترعموته. نفیسه...)
در فکر بودم که رفتند...)

_خونه ی ارباب کجاست گلنسا؟)
_محله ی بالا... یک خونه ای دارند که... راستی گفتم اونی که به ما سنگ میزد کی بود؟)
_نه. مگه آنوش نبود؟)
_(نه بابا. کار اسد بود. از اقوامه پدریته...)
_اسد؟ نفهمیدی چرا؟)
_تو که رفتی سراغتو گرفت. وقتی گفتم واسه همیشه برگشتی تهران تیرکمونشو پرت کرد و گریه کنون رفت. مرد گنده داشت گریه میکرد.)
ننه جان شام چند تکه نان جلویم گذاشت. خوردم. سرم را روی بالش گذاشتم.
_مادرت وقتی زن بابات شد نه سالش بود. اون وقتا پدرت واسه خودش سالاری بود. زیر بار ناحق نمیرفت. میگفت رعیت عرق بریزند و ارباب بخوره؟ کریم خان از بابات میترسید و واسه همین به پسراش گفت هر کی بتونه اینو بکشه حکومت و اربابی بعد مرگم به اون میرسه. یه روز پدرت رفت تا حق یه پیرمرد رو از ارباب بگیره که ارباب ما پدرت رو کشت. نا جوون مرد... مادرت تو رو سه ماه تو شکم داشت. مادر که فهمید حالش بد شد. فامیل بابات میگفتن تو نباید به دنیا بیای منم مادرتو دایی رو فرستادم شهر. اونا که رفتن هووم و پسراش اموال شوهرم رو برداشند و من و به این روز انداختند. )
_مادرم.. مادرم فهمید چی کرد؟)
_به سر و صورتش چنگ انداخت که تو نه سالگی بیوه شده... همه ی حرفو حجدیثا رو شنید و رفت. مادرت الان تازه نوزده سالشه...)
خواستم بلند شوم... نمیشد... سر درد داشتم. تو را بغل کردم و خوابیدم...

__________________

! به یاد داری که از آن شب به بعد من شدم یه سارای دیگه. ننه جان خیلی پاپیچم شد که بفهمد چی شده که گوشه گیر شدم... آ؛خر یک روز از زیر زبانم حرف کشید.
_ننه جان من خیلی ناراحتم که یه دخترم. کاشکی یه پسر بودم که انتقام بابامو از ارباب میگرفتم.)
_(ننه جون خدا جای حق نشسته. آخر یه روز خدا تقاص کارای اربابو بهش میده.حالا ببین من کی بهت گفتم...)
_نه خودم میخوام خون اربابو بریزم. کاش منم مثل بابام مرد بودم. آخ ننه جون...) و دستهایم را روی صورتم گرفتم و گریستم...
ننه جان هم پا به پای من گریه میکرد.
_(پاشو دختر مرد بودن که به ریش و سبیل نیست. تو باید درس بخونی و بزرگ شی تا بتونی با ارباب بجنگی. دایی جونت سفارشم کرده که درس بخونی. خون به دلم نکن نننه.)
یکی دو ساعت بعد گلنسا به دیدینم آمد و مثل هرروز من را به بیرون برد. مرا با خودش به ده بالا برد. جایی که کلاس درسمان آنجا برگزار میشد. مدرسه یک حیاط کوچک داشت و سه اتاق. میزو نیمکت های آهنی زنگ زده بودند.
_:این دو کلاسم زیادیه. آخه تو یکیش اولیها و دومیها و سومیها میشینن. تو یکی هم چهارمیها و پنجمیها و ششمیها. مادر پدرا نمیذارن بچه هاشون درس بخونن. مثلا پدرم گفت که امسال حق ندارم درس بحخونم.)
ناراحت و دمق نگاهی به دورو برش انداختم.
راه افتادیم. صدای چند بچه اومد. گلنسا آرام گفت:وای آنوشه!
جلوی یه برکه بودند و داشتند به قورباغه ها سنگ میزدند. ما را نمیدیدند. پشتشان به ما بود.
آنوش یکی از قورباغه هارا برداشت و از مراد پرسید:(اگه گفتی شبیه کیه؟)
_یعقوب... وای انگار سیب رو دو نصف کردن.)
_:نه خره! شبیه گلنساست. همون که دور اون دختره ی چشم آبی میگرده.)
هر ئسه زدند زیر خنده. گلنسا سرخ و ناراحت بود.
مراد جدی و قاطعانه گفت:(بیشتر شبیه ساراست تا گلنسا...)
آنوش قورباغه را پرت کرد توی آب و عصبی گفت:(نخیر. اصلا هم شبیه سارا نبود.) بعد هم انگار که عصبی شد. گفت:(مراد سرتو بکن توی آب و تا نگفتم بیرون نمیار. یالا.)
مراد با تعجب نگاهش کردو فهمید که مقاومت به صلاحش نیست. سرش را کرد توی آب.
برگشت و نگاه میشی اش به من افتاد.
_مراد بسته. سرتو بیار بیرون.)
_(نزدیک بود خفه شم ارباب.)
_خفه!)
برگشتیم تا بریم. آنوش سریع از جچهت دیگر به راه افتاد.
در راه گلنسا گوشه ی دامنم را کشید و جوانی را که از روبرو در حال امدن بود نشانم داد و گفت:(این اسده...)
به هیکلش نگاه کردم و در دل گفتم خجالت نمیکشه با این هیکل تیر کمون دست میگیره...
خطاب به ما با صدای بلند و چشمانی گشاد گفت:(تو کوچه چیکار میکنین؟)
_(به تو چه؟)
از لحن من جا خورد ولی سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:(یالله برید خونه هاتون. و الا...)
_ والا چی؟ اصلا تو چیکارمونی؟ به چه حقی دستور میدی؟)
با خشم سنگ پرت کرد. ما دویدیم. کفش پاشنه بلندم بین دو سنگ گیر کرد و افتادم. ناله ام بلند شد و هر چه فحش بلد بودم نثار اون پسر کردم.
اسد دوباره سنگی برداشت و میخواست نشانه بگیرد. دستانم را سپر سرم کردم و نزدیک بود که گریه کنم که صدای آتنوش را شنیدم.
_هوی! اسد! چته؟ کش تفنگتو بنداز بینم.)
اسد رنگ باخت. انگار عزرائیل دیده. با آن هیکل و سن و سالش از یه پسر دوازده ساله میترسید. سریع کش تفنگ را انداخت. آنوش جلو آمد و کش تفنگ را برداشت و با لحن بد و صدای رسا و بلندی گفت:(آخرین بارت باشه که دنبال سارا و گلنسا میکنیا. فهمیدی بزغاله؟)
اسد انگار زبانش بند آمده بود سر فرود آورد که یعنی بله... آنوش گفت:(حالا گمشو.)
اسد نگاه عاجانه ای به من کرد و دوید.
آنوش سنگی را به سر اسد نشانه گرفت. درست خورد فرق سرش. آنوش و همراهانش خندیدند. گلنسا با دیدن زخم روی زانوم زد توی صورتش و گفت:(خاک بر سرم کنن.)
آنوش هم سریع به سمتم دوید و گفت:(سارا بذار کمکت کنم... وای چه خراش بزرگی. سارا درد داری؟)
با لحن سرد و تندی گفتم:(نخیر. لازم نکرده. دردم به خودم مربوطه.)
_دِ! اگه من نبودم که آنوش میکشتت.)
_(از چاه در آوردیم. مرسی. ولی داری منو میندازی تو چاه. هری... راتو بکش.)
_زبونت درازه. چشمای آبیت نمیذاره چیزی بهت بگم. ولی یه روز این زبونتو قیچی میکنم.)
آنوش رفت و گلنسا گفت: بیچاره آنوش!
_ننه جان اسدو میشناسی؟)
_اسد؟ شوهر بلقیس؟)
_نه بابا جوونه.)
_آهان. نوه ی دایی پدرت. حالا مگه چی شده؟)
_هیچی همینجوری امروز دیدیمش.)
_(پسر شریه... مبادا بهش محل بذاریا... فقط درستو بخون...)

__________________

ان اسد نوه دایی پدرت را میگویی حالا مگه چطور شده؟
دلم نیامد ماجرا را برایش تعریف کنم و دلش را بسوزانم.
هیچی همین جوری امروز توی کوچه دیدمش.گلنسا گفت از اقوام پدرت است.اما نمیدانست چه نسبتی با پدرم داره راستی گفتی نوه دایی پدرم؟
ننه جان سرش را تکان داد که یعنی بله و بعد افزود:جوان ارامی نیست خیلی شر و شور است کبادا بهش محل سگ بذاری هروقت سرراهت سبز شد راهت را کج کن و با او روبه رو نشو پدرش مزدور ارباب است بی غیرت!نوکری قاتل فامیلشان را میکنند.
ننه جان رفت وسط حیاط لباسهای روی بند را جمع کرد وقتی دید من روی ایوان نشسته ام و خاموش سرم را انداخته ام پایین با لحن پرمهری گفت:رفتی مدرسه را ببینی؟
دست گذاشتم زیر چانه ام و بالخن بیتفاوتی گفتم:بله دیدم...ان هم چه مدرسه ای!گلنسا هم که نمیاید مدرسه.
رختها را یکی یکی تا کرد و روی ارنجش چید.لبخند زنان گفت:گلنسا همین یکی دو سال را هم که خوانده خیلی هنر کرده دخترای این جا اول و دوم را که خواندند و ب را از د تشخیص دادند از مدرسه بیرون می ایند و توی خانه ها پخت و پز و خانه داری یاد میگیرند چیزی که فردا به دردشان میخورد همین هاست حالا چه درس خوانده باشی و نباشی باید خانه ی شوهر رخت و کهنه ی بچه بشوری و غذا درست کنی.البته فکر نکنی من هم این طوری فکر میکنم ها؟من خودم توی مکتب خانه درس خوانده ام و دوست دارم تو هم به درست ادامه بدهی....تا وقتی که من زنده ام نمیذارم اب تو دلت تکان بخورد.تو هم به من قول بده که به حرف من خوب گوش بدهی و بی هیچ غم و غصه ای فقط به فکر درس و مشف خودت باشی.
نگاهی به اسمان انداختم صاف بود و ابی.
-باشد ننه جان قول میدهم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: